مدیا مدیا ، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره
پویاپویا، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره

موش موشک بابایی

خرداد 92

واکسن دو ماهگی اش رو زدیم و با قد     و وزن      خدا رو شکر شبها اصلا باهاش مشکل ندارم خوب می خوابه ولی  در طول روز اصلا نمی خوابه . از صبح تا شب جمعا شاید دو ساعت . خوابش نهایتا نیم ساعته الان که با مدیا هستم ترجیح دادم صبح تا ظهر بصورت نیمه وقت بفرستمش مهد کودک اول اینکه عادت به مهد رفتنش ترک نشه و دوم اینکه چون پسرم نوزاده و مراقبت های خاص خودش رو داره نصف روز رو به اون برسم و مدیا نباشه که بخواد ببینه و احساس حسادت بکنه ولی تا به خودم میام می بینم ظهر شده و سرویس اش مدیا رو آورده درب خونه وقتی میاد بازم کلی ازش سوال می کنم که مهد چطوری بود و خوش گذشت و چکار کردی ؟ از وقتی داداشی...
5 خرداد 1392

اردیبهشت 92

الان که پسرم یکماهه است و خدا رو شکر نفخ هم نداره (مدیا  تا 40 روزگی نفخ داشت)فقط طبق معمول شبها شبها باید شیرش دم و جاش رو عوض کنم تا بخوابه خدا رو صد هزار مرتبه شکر که حرفهایی رو که با مدیا قبل از بدنیا اومدن داداشی اش زده بودم همه رو فهمیده و اصلا باهاش لج نمی کشه و حسادت نمی کنه خیلی بهش گفته بودم وقتی داداشی اومد دنیا باید مواظبش باشی باشه ! یه وقت اذیت اش نکنی آخه تو خواهر بزرگش ی . اونم با سر می گفت باشه تازه خیلی  وقتها کمکم می ده  برام تشک و بالش اش رو میاره یا پستونک اش رو  یا حتی برای خودم آب میاره ولی من و همسرم هم اصلا سمت پسرم نمیریم که اون بخواد حساس بشه . من که تا شیرش میدم می خوابونمش و زی...
22 ارديبهشت 1392

مدیا و تولد داداشی

الان یه چند وقتیه دارم مدیا رو آماده می کنم برای ورود داداشی... وقتی توی ماشین می شینیم مدیا هم میاد روی پاهام می شینه . دیگه بهش گفتم عزیزم برو عقب بشین یا روی پای من نشین ... یکی دو روز چیزی نگفت بعدش  یه روز اومد نشست روی پاهام بعد یه دفعه بلند شد وایستاد گفتم چرا نمی شینی ؟ گفت آخه داداشی اذیت می شه ...!!!! منم خوشحال شدم که حرفم رو فهمیده تا یکماه آخر بارداری من همین کار رو می کرد و وقتی به اصرار ازش می خواستم بشینه رو پاهام می گفت نه نه داداشی اذیت می شه ....   وقتی روز 19 فروردین رفتم دکتر و بهش گفتم که دیگه وقتی ندارم دکترم گفت باشه فردا بیا تا ببرمت بیمارستان مدیا رو هم به باباش و مادر و پدر...
24 فروردين 1392

اسفند 91 و جشن چهارشنبه سوری مدیا

اینجا دیگه مدیا خانم  دو سال و ده ماهشه ماشاله از نظر حرف زدن و روداری کامل کامله  ولی متاسفانه همچنان شبها بیدار میشه ... بیشتر شبها خواب می بینه و با گریه بیدار میشه و باید دوباره پیش پیش بشه تا بخوابه مهد کودکش جشن چهارشنبه سوری گرفتند که من و باباش مدیا رو بردیم اونجا جشن اش خیلی خوب بود و شاد ولی دختر من همچنان مثل دفعه های قبل ساکت و آروم بود فقط نگاه می کرد و از پیش من و باباش تکون نمی خورد از قسمت حاجی فیروز خیلی خوشش اومده بود و همچنین از قسمت آتیش بازی اش که توی حیاط ویلا برگزار شده بود و بعد از تموم شدن مراسم حاضر نبود که از اونجا بریم .... الان دیگه وارد 9 ماهگی شدم و شمارش معکوس برای بدنیا اومدن نی نی ام دا...
26 اسفند 1391

دو سال و نه ماهگی

اینم دو سال و نه ماهگی موش موشک بابایی خدا رو شکر  یه کمی مامانی هم شده ... هر وقت جایی میره که من دیرتر میام زود به باباش میگه مامانم کو ؟ مامان چرا نمیاد ؟ یا وقتی با منه و باباش سر کار اصلا سراغ باباش رو نمی گیره عاشق کتاب شعره . دو سه بار که براش می خونمش حفظش می کنه و بعد اون برای من می خونه بجز شعر عکسهای کتاب رو هم نشونش می دم و ازش می پرسم پسره چی روی سرش ه میگه کلاه آقا چی توی دستش ه ؟ میگه نون سنگک و .... عکس پسره توی کتابش رو دید که با کفش داشت نقاشی می کشید با حالت ناراحتی گفت : مامان پسره کفش هاشو در نمیاره ه ه ه ؟؟؟؟؟؟ عاشق برنامه عمو پورنگ است وقتی بین برنامه کارتون می ذاره با بغض می گه 10 20 می خواهم ...!!! ...
26 بهمن 1391

مبارکه ... مبارکه ...

من فقط عاشق اینم روزهایی که با تو تنهام              کار و بار زندگی مو بذارم برای فردام     22 آذر   می خواهیم جشن بگیریم :   ششمین سالگرد با هم بودنمون رو خدا رو شکر می کنیم بخاطر سلامتی و خوشبختی مون .... خدا رو شکر می کنیم بخاطر سلامتی و وجود دخترمون مدیا که الان 5/2 سالشه ... خدا رو شکر می کنیم بخاطر سلامتی و وجود نی نی مون که الان 23 هفته اشه ...   از خدا  می خواهم که همیشه سلامتی و شادی رو به ما هدیه بده   محمد عزیزم ، همسر مهربونم     تولدمون مبارک.  دوستت دارم ...
2 بهمن 1391

مدیا و داداشی

راستش دو سه ماهی بود که احساس دردی رو سمت چپ  شکم داشتم  و بخاطر بیماری های جدیدی که آمده بود می ترسیدم برم دکتر بالاخره با اصرار همسرم رفتم دکتر . هر چی معاینه ام کرد متوجه چیزی نشد و یه سونوگرافی کامل و اورژانسی برام نوشت وقتی که رفتم سونو  دکتر به محض گذاشتن دستگاه روی شکمم گفت خوب شما باردار  اید !!!!!! سه ماهه ( 12 هفته )   شوکه شدم بعد داغ شدم و ......     دیگه بقیه حرفهاش رو نمی شنیدم .....می خواستم از روی تخت بیام پایین ولی ..... با اینکه خیلی دوست داشتم بچه دومم رو بیارم ولی قصد داشتیم یکی دو سال دیگه ولی الان اونم ناخواسته و بهتر بگم خدا خواسته ! به هر حال خدا چی...
27 آذر 1391

33 ماهگی

  خدا رو شکر هر چی بزرگتر میشه بهتره و به قول مامان مهرناز جون که میگه بعد از سه سالگی دیگه لجبازی شون هم کم میشه الان خیلی دارم به اون حالت نزدیک می شم ماشاله بزرگتر شده توی خونه با هم خمیر بازی می کنیم  باهاش عمو زنجیر باف بازی می کنم که عاشق این بازی  یا قطار بازی  یا براش شعر می خونم احساس می کنم که دیگه کمتر لجبازی می کنه البته از اولش هم درصدش کم بود ولی بین2 تا 5/2  سالگی یه کم زیاد شد و دوباره داره کم میشه یه سری چیزها رو پذیرفته اینکه وقتی می خواهیم بریم بیرون کفش بپوشه یا با دمپایی حموم توی خونه نیاد و ... الان جدیدا  وقتی می خواهیم بیایم خونه به من گیر می ده که آسانسور خرابه بیا از پله بریم ...
24 آذر 1391

من آمده ام ....

بالاخره بعد از یه غیبت نسبتا طولانی سر و کله ام پیدا شد . با اینکه همه و بلاگ ها رو می خوندم و کامنت می ذاشتم ولی نمی دونم چرا حس و حال نوشتن نداشتم ... مدیا هم خدا رو شکر بزرگتر میشه و توی 26 ماهگی دندونهای آسیاب دومش هم دراومده و الحمداله همه دندونهاش تکمیل شده   دوباره مجددا خییییلی بابایی شده و همه چیز رو با باباش قبول داره غذا خوردن ، لباس پوشیدن حتی دستشویی رفتن ... البته مواقعی که باباش نیست مشکلات من صد برابر میشه چون مرتب نق می زنه و میگه بابام و می خواهم  من دارم سعی می کنم به خودم عادتش بدم تا مواقعی که باباش سر کاره اذیت نشم الان دیگه 2 سال و نیمشه و احساس می کنم بزرگتر شده ولی با مشکلات سنی جدید چند وق...
6 آذر 1391

مسافرت شمال + سرزمین عجایب

تعطیلی عید فطر رو خیلی دوست داشتم برم مشهد ولی بخاطر ازدحام و شلوغی متاسفانه هتل پیدا نکردیم و قرار شد بریم شمال با اینکه کلی توی ترافیک بودیم و جاده ای رو که همیشه 3 ساعته می رفتیم رو مجبور شدیم 11 ساعته بریم ولی خدا رو شکر مدیا اصلا اذیت نشد و ما رو اذیت نکرد هوا یه کمی شرجی بود ولی خوش گذشت ... مدیا اصلا حاضر نشد بره توی آب و آب بازی کنه حتی نخواست که شن بازی کنه ... وقتی هم که باباش رفته بود شنا وقتی اومد و روی پاهای باباش ماسه بود بالاجبار ازش می خواست که اونها رو بشوره ..... قربون دختر خوشگلم که انقدر تمیزه ..... آنقدر که به نقاشی کردن علاقه داره حتی توی ماشین و توی هتل هم از ما می خواست بهش خودکار و کاغذ بدیم و نقاشی می...
31 مرداد 1391