شهریور 94
تا حالا داشتم از کمبود پدر می گفتم که همسرم کارش رو رها کرد و به یه کارخونه ای دیگه توی یه شهر دور رفت ...
وقتی که از من نظر خواست سعی کردم به نظرش احترام بذارم و مخالفتی نکردم چون دیدیم شرایط کار جدیدش بهتره و خودش هم مصره ، مخالفتی نکردم . منم مسئولیت کامل بچه رو پذیرفتم . البته خوشبختانه بچه ها به خودم عادت دارند و مدیا هم مامانی شده و پویا رو هم از اول مامانی کرده بودم .....
از اول هم تمام کارهای بچه ها و. مسئولیتشون با خودم بود . دو روز اول به صورت تصویری با همسرم صحبت کردیم ولی دیدم بهونه بچه ها بیشتره . مدیا هم همش می گفت بابا توی هتل هستی ؟ چرا لباس توی خونه پوشیدی ؟ و .... ولی بعد تصمیم گرفتم که جلوی بچه ها با همسرم صحبت نکنم و گوشی رو به مدیا و پویا ندم تا باهاش تلفنی صحبت کنند که خییییلی بهتر شد و دیگه بهونه هم قطع شد .
خدا رو شکر که این کار جواب داد ...
بعضی وقتها هم (خیییلی کم ) که مدیا سراغ باباش رو می گیره می گم فردا میاد اونم چیزی نمی گه .
البته همسرم هر دو هفته یکبار یه شب میاد و میره
بعضی وقتها هم مامانم میاد خونمون و یکی دو هفته می مونه . بعضی وقتها هم به دختر خواهر شوهرم (پردیس )می گم میاد پیش شون که خیلی کمک حالمه و بچه هام خیییلی دوستش دارند .
بعضی وقتها هم ترجیح می دهم کسی نیاد تا بچه ها عادت کنند .
پویا هم الان 2/5 سالشه . خیلی بامزه شده و البته لجباز
دو تا انگشت های سبابه اش رو می ذاره بالای لبش و صداش رو کلفت می کنه و میگه : من ایبیل (سیبیل ) دارم
دوباره با صدای کلفت میگه : من بابا جونم !!! منم می گم : اه تو بابا جونی ؟ میگه آره
عاشق این موتورشه . اصلا از روی موتور پایین نمیاد . وقتی هم که می خواهم غذا بدم میگه : صبر تن (صبر کن ) تا بیام . بعد که میاد میگه من اومدم . با موتور اومدم !!!!!